داستان من و مهناز قسمت چهارم
نوشته شده توسط : اردلان تمدن

آتیش رو به سمت گرگها گرفتم اما آتیش هم با بادی که شروع به وزیدن کرده بود داشت رو به خاموشی میرفت و اگر اتیش خاموش میشد عمر من و مهناز هم تمام میشد توی سو سو زدن اتیش و انتظار گرگها برای حمله از دور نور چراغی معلوم شد که امید من رو بسیار زیاد کرد کمی نزدیک تر شد معلوم شد صدای موتوره صدای موتور نزدیک شد نور و صدای موتور گرگها رو دور کرد و فراری داد اون فردی کسی بود که داشت میرفت تا به مزرعه ی بیرون ده سری بزنه میگفت خیلی شانس اوردیم اون حاج احمد رو هم میشناخت ما رو پیش حاج احمد برد وقتی در خونه حاج احمد رسیدیم اون مرد در زد بعد از لحظاتی در باز شد مردی با قامتی بلند و هیکل درشت عبا روی دوش در رو باز کرد نگاهی به من کرد به مهناز و بعد به اون مرد و پرسید :"چی میخوای جانم " من گفتم :"حاج اقا ما از خونه فرار کردیم" حرفمو قطع کرد و ما رو به خونه ی خودش دعوت کرد داخل رفتیم و حاج احمد از مهناز خواست که پیش همسرش بره دست من رو هم گرفت و به اتاقش برد تا نشستم حاجی لب به سخن گشود :"پسر جان چرا فرار کردین" گفتم:"حاج آقا این پیشنهاد مهناز بود اون گفت اگه ما پیش شما بیایم شما مشکل ما رو حل میکنید" حاج احمد گفت :"من فقط یه راه برای حل مشکل شما دارم اونم ازدواجه البته فرار راه غلطیه میتونستید نامه بزنید" گفتم:"ولی حاجی من خیلی سنم پایینه برای ازدواج" گفت:"عزیزم ازدواج دائم نه ازدواج موقت" گفتم:"خیلی ببخشید ولی این نوع ازدواج برای دخترا نیست برای زنای مطلقست" گفت:"نه عزیزم این ازدواج با اجازه پدر برای دختره بعد اینکه شما توی این نوعش قرار نیست ارتباط جنسی برقرار کنی فعلا میتونید با هم باشید" گفتم:"/حاجی الانم باهم هستیم" حاجی کمی اخم کرد و گفت:"عزیزم پسرم این ارتباط شما حرامه مشکل داره شما اجازه ندارید با هم باشید و عشق بازی کنید" گفتم:"مشکل دوم هم اینه که مهناز باید بره شهر تا ادامه تحصیل بده من هم باید بمونم به پدرم تو مزرعه کمک کنم خوب ما این دوری رو نمیتونیم تحمل کنیم" گفت :"شما اولا باید ازدواج کنید بعد من با پدرو مادرتون صحبت میکنم مشکل رو حل میکنم اگر بعدا هم همینطور به هم علاقه داشتین انشاالله عقد دائم رو هم خودم براتون میخونم حالا این غذا رو بخور همینجا بخواب شماره خونتون بده به
 من یه زنگ به خونتون بزنم" معلوم بود غذای خودشه بعد پرسیدم:" حاج اقا اسم کامل شما
چیه" گفت :"حاج احمد کافی خراسانی" اما فردا صبح چه اتفاقی میفتاد خدا میدونست خوابیدم و فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم که حاجی مشغول خوندن نماز صبح بود نماز رو خوندم دوباره خوابیدم و با شنیدن صدای یا الله پدرم که وارد حیاط شد از خواب  بیدار شدم ...

 





:: بازدید از این مطلب : 347
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 17 دی 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: